این مطلب در تاریخ 16 تیر ماه 1402 توسط تیم یادینگ، به‌روزرسانی شده است.

جرقه‌های زندگی

حکایت‌ها و داستانک‌های تأثیرگذار برای تحول و رشد
جرقه‌های زندگی مجموعه‏‌اى از حكايت‌ها و داستانک‌ها است که در این بخش برای شما قرار دادیم. اينها واقعيت‌هایی است كه اگر چه به صورت حكايت و داستان بيان شده اما می‌تواند به شكوفايى، رويش و رشد ما منجر شود؛ می‌تواند جرقه‌های باشد برای ایجاد نگرش‌های بزرگ و تحولی عظیم.
حکایت‌های زیر، با توجه به نیاز اعضاء و مخاطبان، از کتاب «آیه‌های سبز» برای‌تان انتخاب شده است که در واقع همان گفته‌ها و نوشته‌های استاد مرحوم علی صفایی حائری است که به همت جمعی از دوستان از بین مجموعه کتاب‌های ایشان جمع‌آوری شده و توسط انتشارات لیلة‌القدر در کتابی با عنوان «آیه‌های سبز» منتشر یافته است.
اگر اين حكايت‌ها را مى‏‌خوانید يا براى كسى نقل مى‏‌كنید با اين ديد همراه باشید كه استاد در این نوشته‌ها به دنبال اين مقصد بلند بود:
  •  تا دلى را روشن كند؛
  •  تا كسى خود را بيابد؛
  •  تا راه گم نشود؛
  •  تا مقصد فراموش نگردد؛
  •  تا راه و رسم زندگی در بى‏‌خبرى مجهول نماند؛
  •  تا …

داستانک 1

عشق برتر

 من جوانى را سراغ داشتم سخت وابسته‏‌ى لباس و قيافه‏‌اش بود، حتى وسواسى داشت كه پارچه‏‌اش از كجا باشد و دوختش از فلان و مدلش از بهمان.  براى دوستى با او همين بس كه از لباسش و اتويش و قيافه‌‏اش تحسين كنى و يا از طرز تهيه‏‌ى آن بپرسى. او عاشق ظاهر سازى و سر و وضع مرتب بود و به اين خاطر از خيلى‏‌ها بريده بود تا اين‏كه عشقى بزرگ‏تر در دلش ريخت و با دخترى آشنا شد و با هم سفرى كردند و در راه تصادفى.
 جوانک در آن لحظه‏‌ى بحرانى از رنج‏‌هاى خودش فارغ بود و خودش را فراموش كرده بود و به محبوبه‏‌اش مى‏‌انديشيد و سخت به او مشغول بود. او به خاطر پانسمانِ محبوبش به راحتى لباس‌‏هايش را پاره مى‏‌كرد و زخم‌‏ها را مى‌‏بست و راستى سرخوش بود كه خطرى پيش نيامده است. هنگامى كه عشقى بزرگتر دل را بگيرد، عشق‌هاى كوچک‌تر نردبان آن خواهند بود.

منبع: کتاب مسئوليت و سازندگى، جلد 1، صفحه 41 ، استاد علی صفایی حائری

Short story 1

Superior love

I knew a young man who was very strict about his appearance and style. He was even obsessed with where his fabrics came from and he was following fashion. To befriend him, it was enough to admire his clothes and appearance or asking how they were prepared.
He loved appearance and orderliness, and because of this he was got away by many people until he met a girl and a greater love settled in his heart. But they had an accident on the way they went on a trip.
In that critical moment , he was suffering and even forgot about himself and every moment thought about his love. Because of the dressing and bandage of his love, he easily tore his clothes and closed her wounds. He was glad that there was no serious danger.
When the greater love takes hold of the heart, smaller love will be its ladder.

Green verses / Ali Safaei Haeri

داستانک 2

جرقه‏‌هاى زندگى

يك روز صبح با صداى استارت ماشينى از خواب بيدار شدم. استارت مداوم بود و جرقه‏‌ها زياد و مايع، قابل احتراق؛ اما با اين وصف حركتى نبود و پيشرفتى نبود. من به ياد جرقه‌‏هايى افتادم كه در زندگى خودم مدام سر مى‏‌كشيدند.
و به ياد استعدادهايى افتادم كه قابل سوختن بودند. و به ياد ركود و توقفى افتادم كه با اين همه جرقه و استعداد گريبان‌‏گيرم بوده است. در اين فكر رفتم كه ببينم نقص از كجاست كه شنيدم راننده مى‏‌گويد: بايد هلش داد؛ هوا برداشته است، و همين جواب من بود.

هنگامى كه هواها وجود مرا در بر مى‌گيرند و دلم را هوا بر می‌دارد، ديگر جرقه‌ها برايم كارى نمى‌كنند و اگر مى‌خواهم به راه بيافتم بايد هلم بدهند و ضربه‌ام بزنند و راهم بيندازند تا آن همه استعداد راكد نماند.

منبع: کتاب مسئوليت و سازندگى، جلد 1، صفحه 109 ، استاد علی صفایی حائری

Short story 2

Sparks of life

One morning I woke up to the sound of car starting.
The start was constantly and there where alot of sparks and flammable liquids.
However there was no movement.
I remembered the sparks I had in my life.
I was reminded of talents that could be burned and used. I remembered the recession and stop that had gripped me despite all these talents and sparks.
As I was thinking to myself, where did this defect come from, the driver said push it!
‘ It is surrounded by air ‘ . I answered.

When sensual desires surrounds me the sparks no longer work for me and if I want to walk again they have to push and hit me and so all that talent does not remain stagnant.

Green verses / Ali Safaei Haeri

داستانک 3

عوامل حركت انسان

 دوستى از من پرسيد تو از چه كسانى تأثير پذيرفته‏‌اى و با چه عواملى حركت كرده‌‏اى؟ گفتم: من از بيرون انتظارى نداشتم و تنهايى را يافته بودم و ضرورت حادثه را ديده بودم و از عشق و علاقه‏‌اى هم سرشارم كرده بودند و همين سه عامل براى حركت پاهاى فلج كافى هستند تا چه رسد به استعدادهاى آماده و آنگاه مثالى آوردم كه:
 دختر يكى از بزرگان قوم فلج شده بود و او را تا خارج هم برده بودند و مأيوس برگشته بودند. تابستان‏‌ها او را در كنار باغ ييلاقى مى‏‌گذاشتند و تنها با يک دختر بچه‌‏ى ملوس كه انيس و خدمت‌كار و دوست او بود، همراهش مى‏‌كردند. اين دو، روزها در ميان اين باغ كه يک آسياب آبى هم در كنارش بود، زندگى مى‏‌كردند. دخترک در امتداد نهر آب تا آسياب دنبال گل‌‏ها و پروانه‏‌ها بود و ريگ‏‌هايى براى بازى جمع مى‏‌كرد. يک روز در كنار نهر، پايش ليز خورد و داخل نهر افتاد و با دست و پا زدنش به آسياب نزديک‌‏تر شد و آرام مى‏‌آمد… تا در ميان تنوره… تا كنار پروانه‏‌هاى آسياب و آخر سر مى‏‌آمد تا باغ‌‏هاى ده آن هم با خونى كه به آب‏‌ها داده بود و استخوان‏‌هايى كه به آسياب بخشيده بود.
 دختر افليج كه شاهد مرگ دوست و خدمت‏‌كار ملوسش بود و تنها داغ‏‌ديده بود و ضرورت حادثه‏‌ها را يافته بود، به هيجان آمد و به خود فشار آورد و به پا خاست. دخترک را از آب گرفت و به ده آورد و هنگامى كه متوجه‌اش كردند كه تو چه طور راه افتادى، از شوق غش كرد و افتاد. به دوستم گفتم:

اگر او به انتظار كسى بود، فشار به گلوش مى‌آمد و فريادگر مى‌شد. و اگر عشقى در او نبود و ضرورت حادثه را نمى‌ديد، بى‌تفاوت مى‌ماند، اما با جمع اين هر سه عامل به حركت رسيد.

منبع: کتاب مسئوليت و سازندگى، جلد 2، صفحه 251 ، استاد علی صفایی حائری

داستانک 4

تفاوت ديد

 با يكى از دوستان خوبم بر سر سفره نشسته بوديم. او به پياز علاقه داشت و به خوردن آن مشغول بود. كودكى در آن جا بود، مقدارى از آن پياز را دهان گذاشت. اشكش سرازير شد و زبانش سوخت و آن را رها كرد. دوستم خنديد؛ خنده‌‏اى پربار و پر از برداشت که؛

عده‌اى به خاطر جهتى از چيزهايى مى‌گذرند، اما عده‌اى ديگر، همان چيز را به همان خاطر مى‌خواهند.

آن تيزى و تندى كه كودک را فرارى كرده، مرا به سوى خود كشانده است و سپس ادامه داد: در برابر سختى‌ها و ناراحتى‌ها عده‌اى به همان خاطر كه ما فرار مى‌كنيم، به استقبال مى‌روند و از سختى‌ها بهره مى‌گيرند. همان دردها و فشارها كه ما را از پاى در مى‌آورد، همان‌ها به عنوان پا، عامل حركت و پيشرفت و ورزيدگى عده‌اى مى‌شود.

منبع: کتاب مسئوليت و سازندگى، جلد 1، صفحه 109 ،‌استاد علی صفایی حائری

داستانک 5

 غفلت از سرمايه

 مى‏‌گويند يكى از تجار بزرگ بغداد يكى كشتى چاى از هندوستان خريدارى كرده بود. در راه، كشتى دچار توفان مى‏‌شود و صدمه مى‏‌بيند، اما با تلاش ملاحان، خسارتى بار نمى‏‌آيد و خبر سلامتى كشتىِ به غرقاب نشسته به تاجر بغداد مى‏‌رسد. تا روزى كه كشتى در كنار سامراء لنگر مى‏‌اندازد و بارهاى عظيمِ چايى را از آن بيرون مى‏‌كشند و روى هم مى‏‌گذارند و تاجر براى ديدار از مال التجاره‌‏ى به سلامت رسيده مى‏‌آيد. مى‏‌گويند هنگامى كه چشمش به كوه‏‌هاى بزرگ چاى افتاد كه روى هم سوار شده بودند، حالش عوض شد و با تعجب پرسيد كه: اين… اين… اين‏ها… مى‏‌خواسته غرق… غرق بشود؟ و افتاد و مرد.
 تاجر مادام كه مقدار و عظمت سرمايه‏‌ها را نديده مسأله‏‌ى غرق شدن برايش جدى نيست و همچون شكسته نفسى مجلس‌داران، برايش جالب است، اما هنگامى كه مى‏‌بيند چقدر سرمايه در شرف غرق بوده و تا كام مرگ رفته… در اين هنگام مى‌‏سوزد و قالب تهى مى‏‌كند.

 ما تا هنگامى كه سرمايه‌هاى خود را نديده و غافليم، باكى نداريم و سرحاليم و در جمع‌ها براى خالى نبودن عريضه مى‌گوييم: ما ضرر كرده‌ايم و خسارت داده‌ايم، آن هم با خنده و شكسته نفسى، …

منبع: کتاب مسئوليت و سازندگى، جلد 1، صفحه 175 ، استاد علی صفایی حائری

داستانک 6

 كور و بينا

 مى‌‏گويند دو نفر با هم قرار شركت گذاشتند. يكى كور بود و ديگرى بينا… با هم آمدند… تا اين كه غذايى خريدند و انگورى گرفتند و به خوردن انگور نشستند. باهم دانه دانه مى‏‌خوردند. كور با خودش گفت: نكند رفيقم دو تا دو تا مى‏‌خورد… احتياطش شروع شد. دو تا دو تا خورد. ديد رفيقش حرفى نزد. با خودش گفت: لابد او سه تا سه تا مشغول است. شروع كرد… باز هم ديد صدايى در نيامد… گفت: خير او جلوتر است و شاخه شاخه به دهان كشيد. رفيقش مى‏‌ديد وضع عوض شده است. طرف بدجورى خودكشى راه انداخته، منتظر بود… تا ببيند چه مى‏‌شود. و كور نابينا منتظر فرياد بود، اما اعتراضى نشنيد. گفت معلوم مى‏‌شود كه تو خيلى جلوتر هستى… اين بگفت و خود را بر روى ظرف انگور انداخت…
در راه‌هاى مجهول، چشم‌دارها با عصا راه مى‌روند و موش‌ها و ميمون‌ها را قربانى مى‌كنند، اما كورها و بى‌وسيله‌ها كنار مى‌كشند. تاريكى عامل ترس و وحشت است و همين است كه رهروان تنها، در تاريكى آواز مى‌خوانند. و كورى، خداى بدبينى و احتياط است. و همين است كه كورها دنباله‌رو هستند.

تاريكى عامل ترس و وحشت است و همين است كه رهروان تنها، در تاريكى آواز مى‌خوانند.

منبع: کتاب مسئوليت و سازندگى، جلد 2، صفحه 316 ،‌ استاد علی صفایی حائری

داستانک 7

دردها و رنج‌‏ها

 يک روز عصر از خيابان خلوتى مى‏‌گذشتم. در كنار پياده‌‏رو جوان شوريده و خسته‏‌اى را ديدم. مست بود، اما مست درد و رنج. با خودش حرف مى‏‌زد. نزديكش شدم. با خدا دعوا داشت و او را محكوم مى‏‌كرد و اعدام مى‏‌نمود. وقتى چشمش به من افتاد، خيال كرد كه خدا مدافعى پيدا كرده است، اين بود كه ايستاد و من هم ايستادم و رو به من، با خدا فريادها داشت. ناله‌‏هايش را كرد. منتظر بود كه چيزى بگويم، اما حرفى نزدم. پرسيد: چرا حرفى نمى‏‌زنى؟ گفتم: من درد تو را حس مى‏‌كنم و آن‏گاه شروع كردم و برايش داستانى از زندگى خودم شرح دادم.
بيچاره براى من به گريه افتاد. با گريه‏‌اش آرامشى گرفت و من هم برايش توضيح دادم كه من با اين همه رنج از پا نيفتادم كه به پا رسيدم و قوى‏‌تر شدم. من از اين دردها، درس‏هايى گرفتم. من اسير بت‏‌هايى بودم مثل بت‌‏هاى تو. با اين ضربه‌‏ها بت‏‌هايم شكستند. من وابسته به ديگران بودم. با اين نامردى‌‏ها از آن‏ها بريدم.
من با خودم گفتم: اصلاً چرا من توقع راحتى و مردانگى داشته باشم؟ و همين كه توقعم عوض شد، راحت شدم. من هنگامى كه ضربه‏‌ها شديدتر شدند، به اين فكر افتادم كه چرا خدا اين‏قدر مرا مى‌‏سوزاند؟ آيا دشمن من است؟ آخر مگر مرا شيطان آفريده؟ مگر كسى او را مجبور كرده بود؟
 اگر مرا دوست نداشت، اگر مرا و ماها را نمى‏‌خواست كه نمى‌‏آفريد. ببينم اصلاً محبت را چه كسى آفريد؟ شور عشق را چه كسى در دل‏ها ريخت؟ جز او؟ پس چگونه مى‏‌توانم به او فرياد بزنم كه يهودى‏‌ها از تو مهربان‌ترند و جلادها از تو نرم‏‌ترند؟! من خودم منقلب شده بودم و او هم در برابر هر كدام از اين سؤال‏‌ها به جرقه‏‌اى مى‏‌رسيد و آتش مى‏‌گرفت كه چگونه از دوست بريده و در برابر محبت‏‌هايى كه او داشته و ضربه‏‌هايى كه او زده و بت‏‌هايى كه او شكسته، به جاى تشكر، فرياد راه انداخته و خود را باخته است. آن گاه به او گفتم:

من نمى‌گويم رنج را تحمل كن و با درد بساز، بلكه مى‌گويم اين رنج‌ها را تحليل كن كه از كجا برخاسته‌اند. آيا خودت به وجود آورده‌اى؟ پس بگذار. آيا ديگران برايت ساخته‌اند؟ پس خراب كن و اگر از اين هر دو نيست، پس بكوش كه بهره‌اش را بگيرى و درسش را بخوانى.

 آن وقت گفتم: من هنگامى كه خودم عامل بدبختى‏‌ام نباشم، باكم نيست كه در كجا هستم؛ چون در هر كلاس درسى هست و با هر پايى مى‌‏توان راه رفت. بيشتر از آن چه كه دارم، از من طلب‏كار نيستند.
گفت: نيشخند مردم؟
گفتم: من اسير آن‏ها نيستم. من آمپر دهان آن‏ها نيستم كه هميشه بلرزم. هنگامى كه من حسابم صاف بود، خنده‏‌هاى آن‏ها مرا به خودم نزديک‌‏تر مى‏‌كنند و در من قدرت و اعتماد به نفس را بارور مى‏‌نمايند.

منبع: کتاب مسئوليت و سازندگى، جلد 2، صفحه 258 ،‌ استاد علی صفایی حائری

داستانک 8

سر نخ

مادام كه سؤال‏‌هايى در تو طرح نشده باشند، نه از مطالعات خودت بهره مى‏‌گيرى و نه از تفكرات ديگران؛ چون كسى كه اشتهايى ندارد، غذا را خوب جذب نخواهد كرد.
پس از اين مرحله[طرح سؤال]، مرحله‏‌ى تنظيم سؤال‏‌ها و سرنخ پيدا كردن است. به دوستى كه سؤالش را فراموش كرده بود گفتم، اگر خواستى فقط يک مسأله را بپرسى، از اينجا شروع كن كه چگونه سؤال كنم.
 آن روزها… كه در نزديكى زمستان، مادرم لباس‏‌هاى ما را آماده مى‏‌كرد، و آنها را مى‏‌شكافت و دوباره مى‏‌بافت، گاهى براى شكافتن از خود ما كمک مى‏‌گرفت. براى شكافتن لباس، ما مدت‏‌ها سَرِ هر نخى را مى‏‌كشيديم، امّا به جايى نمى‏‌رسيديم تا اين كه سرِ نخ اصلى پيدا مى‌‏شد و يا اين كه به دست‌مان مى‏‌دادند… در اين لحظه، باز شدن هر گره، گره‏‌هاى ديگر را هم، باز مى‏‌كرد… و چقدر راحت و شيرين، صدا مى‏‌داد. من از آن روزها اين تجربه را به يادگار دارم كه اگر سؤال‌‏ها درست مطرح بشوند و از سر نخ شروع بشوند، با حل هر سؤال و باز شدن هر مشكل، سؤال‏‌ها و گره‌‏هاى ديگر هم باز مى‏‌شوند.

ما در طرح سؤال از آخر شروع كرده‌ايم، درست مثل كسى كه مى‌خواست لباس را از آن طرف بشكافد… پيداست كه گره گره، يك عمر صرف مى‌شد و عاقبت هم، نخ‌ها تكه تكه و بريده بريده، به دست مى‌رسيد.

منبع: کتاب روش نقد، جلد 1، صفحه 67 ، استاد علی صفایی حائری

داستانک 9

پناه خدا

 تو هنگامى كه بن‏‌بست علم را در برابر اين همه رابطه، و بن‌بست قدرت را در برابر اين همه ضعف و پراكندگى، و بن‌‏بست تمركز و تسلط خود را با آن همه وسوسه احساس كردى و از آن طرف، از هر دوست و پناهى ضربه خوردى، از پدر، از مادر، از نزديك‌ترين دوستت زده شدى و از خودت و ثروت‌‏هايت ناكام ماندى، آن وقت بيدار مى‌‏شوى و به جاى اين كه با اين ضربه‏‌ها از پاى بيفتى، از همين‌‏ها درس مى‏‌گيرى و از بن‌‏بست بيرون مى‌‏آيى و از ديوار مى‌‏گذرى.
 داستان آن ثروتمند امريكايى را خيلى كوچک بودم، در روزنامه‏‌ها خواندم. مردى كه ثروت‏‌هايش را در بالاى آسمان خراش خودش نگهدارى مى‌‏كرد. او در اطاق بسته، كه كليدش را جا گذاشته بود، زندانى شد. اطاقى كه از بيرون باز نمى‏‌شد و هيچ‏‌گونه ارتباطى هم با بيرون نداشت. او با گرسنگى و تشنگى پس از مدت‏‌ها درگيرى و فشار رو به سوى مرگ انداخته بود و در آخرين لحظات با خون خودش نوشته بود: من در كنار كوهى از دلار گرسنه مردم.
 مى‏‌بينى كه نه ثروت و پول، كه حتى غذا، غذاى آماده در گلويت گير كرده و دارد خفه‏‌ات مى‏‌كند. مى‏‌بينى يک دنيا پول دارى ولى كارى برايت نمى‏‌كند. آخر چيزى نيست كه تهيه كنى. يک دنيا پول هست ولى يک قطره آب نيست. مى‏‌بينى كه حتى حافظه‏‌ى تو كمكت نمى‏‌كند، چندين بار داخل اطاق مى‏‌شوى، عجله هم دارى كه مثلا قلم بردارى و آدرسى بنويسى، مى‏‌آيى، فراموش كرده‌‏اى، بر مى‌‏گردى به ياد مى‌‏آورى، شايد دادت در آيد و فرياد بزنى. ولى بعدها، درس مى‏‌گيرى و مى‏‌خندى؛ چون يافته‏‌اى كه تو اين‏قدر ذليلى، تو اين‏قدر تنهايى. راستى كه مالک هيچ چيز نيستى؛ نه چشمت نه گوشت، نه حافظه‏‌ات و حتى دلت هميشه با تو نيست.
 اين فرعون است كه مالک دلش نيست. فرزندها را كشته ولى موسى را خودش بزرگ مى‌‏كند. راستى اين طنز بزرگ تاريخ است. و بزرگ‌‏تر از اين طنز اين‏كه موسايى كه با دست فرعون از آب گرفته مى‌‏شود، هم او فرعون را در آب غرق مى‏‌كند. راستى زيباست اين صحنه از زبونى و حقارتِ قدرتى كه ادعاى خدايى دارد ولى اين‏گونه ناخداست…

آنها كه اين تجربه‌ها را يافته‌اند، آنها كه در اين پناهگاه‌ها گزيده شده‌اند و در اين قلعه‌ها شكست ديده‌اند، اينها دنبال پناه ديگرى هستند، كه ضرورتش و حضورش را احساس كرده‌اند.

منبع: کتاب تطهير با جارى قرآن، جلد 1، صفحه 52 ، استاد علی صفایی حائری

داستانک 10

بازِ پادشاه

 هنگامى كه هدف روشن نباشد، بر فرض جنبشى و شورى باشد تقليدى و سنتى است. ريشه‏‌اى ندارد و بارى نمى‏‌آورد… هدف تزريقى نيست و تحميلى نيست و مربى آن نيست كه هدف را به زور بقبولاند. مربى كسى است كه مقدمات تصميم را فراهم مى‏‌كند و زمينه را مى‏‌چيند تا طرف، خود تصميم بگيرد و بيابد.
 مى‏‌گويند پادشاهى بازى داشت و به آن سخت علاقه‏‌مند بود و گفته بود اگر كسى خبر مرگش را به من بدهد، خود به مرگش مى‏‌رسد. از قضا باز افتاد و مرد و همه از ترس، سَر به گريبان كه چه كنيم و چه نكنيم كه اين مرگ، مرگى براى ما سبز نكند. رندى از اطرافيان عهده‌‏دار شد كه در برابر جايزه‌‏اى هنگفت اين كار را به عهده بگيرد و خبر مرگ را به شاه برساند. يک روز گفت‏‌وگو از بازهاى شكارى به ميان آورد و شاه از باز خود گفت. رند زمزمه كرد: امّا غذا نمى‏‌خورد. شاه پرسيد: چرا؟ و او به آرامى گفت: حتى پرواز هم نمى‏‌كند. شاه گفت: لابد مرده است. رند با شتاب گفت: قربان! من نگفتم، خودتان فرموديد؟!

مربى كسى است كه چيزى نمى‌گويد، امّا چيزهايى مى‌گويد كه چنين برداشتى را آسان مى‌كند و هدف به دست مى‌دهد… و آنگاه اين هدف را با هدف‌هاى ديگر مقايسه مى‌كند تا طرف خود رجحان آن را بيابد و آگاهانه انتخاب كند و به سويش بشتابد.

منبع: کتاب استاد و درس، صفحه 24 ، استاد علی صفایی حائری

داستانک 11

 حركت معكوس

 از پيش به من اعتراض مى‏‌كردند كه تو بچه‏‌ها را بى‌‏كار مى‏‌كنى و نمى‌‏گذارى كه به كارشان برسند. بچه‏‌هايى كه با رنج به دست آمده‏‌اند، در يک برخورد، منزوى و سر در لاكشان مى‏‌كنى و بالاتر از اعتراض، حتى تهديد هم مى‌‏كردند.
گفتم: داستان درست اين چنين است، كه تو دارى عبور مى‏‌كنى و مى‏‌بينى كه يک مشت آدم با شتاب آجرها را بالا مى‏‌اندازند و بارها را به دوش مى‏‌كشند و چيزى مى‏‌سازند. سلام مى‏‌كنى و مى‏‌پرسى: چه مى‌‏كنيد؟ جواب مى‏‌شنوى: نمى‏‌دانيم. آيا بايد اين‏جا ديوار كشيد؟ نمى‏‌دانيم. پس چه مى‏‌كنيد؟ جواب: تو راه بيفت، راه به تو مى‏‌گويد چه بكن. تو شروع بكن تا بفهمى چگونه بايد ادامه بدهى و تو با خنده مى‌‏گويى: پس حركت معكوس داريد؟! اول مصالح جمع مى‏‌كنيد، سپس مى‌‏سازيد، سپس نقشه مى‏‌كشيد، سپس معلوم مى‏‌كنيد كه چه مى‏‌خواستيد؟ اول، عمل؛ بعد، طرح؛ بعد، هدف؟!
بچه‏‌ها به فكر فرو مى‏‌روند كه راستى اول هدف و سپس طرح و سپس عمل، يا بر عكس؟ و به خود مى‌‏گويند اينكه همان سنت‌گرايى و تقليد كوركورانه است. همان عمل‏‌زدگى جد و آبايى است. حركت بكن، راه به تو مى‏‌گويد يعنى چه؟ اين چرندها يعنى چه؟ آيا اين هم يک نوع برده‌پرورى و آدم‌‏كشى نيست؟ از يک طرف مى‏‌گوييد بايد از تقليد جدا شد و از يک طرف شعار مى‌‏دهيد؛ راه بيفت تا ره گويدت چون؟

بايد به جاى تفتن و تظاهر، با شهادت و تقدير همراه شد. بايد ديد و آمد. شهادت يعنى اين حضور. و يک شب تقدير از هزار ماه، از يک عمر بى‌حساب، بهتر است. و نكته اينكه شب قدر مى‌گويند نه روز قدر. در متن تاريكى و بحران بايد طرح بريزى و در طلوع فجر بايد گام برداى.

آيا اين شهادت و تقدير، درون‌گرايى است؟ و اين بى‏‌حساب به راه افتادن، واقع گرايى است؟ پس به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامى. لعنت بر اين حماقت و بر اين حركت معكوس.

منبع: کتاب صراط، صفحه 20 ، استاد علی صفایی حائری

داستانک 12

كيست كه منبع‏‌ها را سرشار كرده؟

 ساده دلى را ديدم كه به قرآن و به خدا اعتراض داشت مى‏‌گفت: مگر خدا نمى‏‌گويد از خود تعريف نكنيد؟ مگر نمى‏‌گويد منم نزنيد؟ پس چرا هر جاى قرآن را باز مى‏‌كنى او از خودش مى‏‌گويد كه چه كرده‏‌ام و چه نكرده‌‏ام و فقط از خودش دم مى‌‏زند؟! گفتم: ما از بس خودمان را پيچيده‌ايم و به بت‌ها و حجاب‌ها چشم دوخته‌ايم او مى‌خواهد خودش را نشان بدهد كه من هستم كه جلوه كرده‌ام و تو هستى كه در جلوه‌ها مانده‌اى و آنها را بت ساخته‌اى و در آن محدوده‌ها مانده‌اى؛ راه بيفت.
اين شيرهاى آب، اگر منبع‏‌ها نبودند آبى به تو نمى‏‌دادند و جز قرقر و باد گلو چيزى نداشتند و اين اوست كه منبع‏‌ها را سرشار كرده است: «ان من شى‏ء الا عندنا خزائنه».

منبع: کتاب صراط، صفحه 35 ، استاد علی صفایی حائری

داستانک 13

 كودک بهانه‌گير

 من در كودكى خيلى نحس و نق نقو بودم. به هيچ صورت آرام نمى‌گرفتم. برايم چيزهايى مى‏‌خريدند. همه‌‏اش را مى‏‌خواستم. همه‏‌اش را مى‏‌گرفتم و با خود مى‌‏كشيدم، خسته مى‏‌شدم و مى‏‌ناليدم. ازم مى‏‌گرفتند، گريه مى‌‏كردم. برايم نگه مى‏‌داشتند بهانه مى‏‌گرفتم. خلاصه هيچ راهى براى ساكت شدنم نبود تا اينكه آخر سر به فكر افتادند تا آنچه برايم مى‏‌گرفتند غيرمستقيم به من بدهند. در منزل ما زيرزمينى بود با سوراخ‏‌هايى بزرگ و كوچک، همين كه گريه سر مى‏‌دادم مى‏‌گفتند: فلانى برو ببين موش‌‏ها برايت چيزى نياوردند و من را راهى مى‏‌كردند…
 اين خوب به يادم مانده كه در كنار سوراخ‌‏ها يک دانه فندق و يا گردو خودنمايى مى‏‌كرد و من همين كه اينها را مى‌‏ديدم ذوق مى‌‏كردم و كلى دلشاد مى‏‌شدم و هميشه از سوراخ موش روزى دريافت مى‏‌كردم و نق نق هم نمى‏‌زدم. شايد تا وقتى كه بزرگ شده بودم هنوز خيال مى‏‌كردم كه موش‏‌ها برايم فندق مى‏‌آورده‌‏اند و از شما چه پنهان كه از موش‏‌ها خوشم مى‏‌آمد و اگر آنها را مى‏‌كشتند، ناراحت مى‏‌شدم، ولى بعدها فهميدم كه نه بابا، موش‏‌ها فندق نمى‏‌آورند كه فندق‏‌ها را هم مى‏‌دزدند. من را به خاطر نحسى و بهانه‏‌گيرى‏‌ام اين گونه مى‏‌چرخاندند و غير مستقيم غذايم مى‏‌دادند.

آنچه كه ما را در خود گرفته همين واسطه‌هايى است كه به خاطر بى‌ظرفيتى ما پيش ما گذاشته‌اند و به خاطر بهانه‌گيرى‌ها براي‌مان تنظيم كرده‌اند و اين ماييم كه بايد با تفكر كشف كنيم كه اين‌ها فقيرند و چيزى ندارند. موش‌ها، نه اينكه چيزى نمى‌دهند، كه چيزها را هم مى‌دزدند و از ما كم مى‌كنند.

داستان ما چنين داستانى است. به كارمان، به شغل‏مان، به ماشين و دستگاه‏‌مان دل بسته‏‌ايم و آن را حاكم گرفته‌‏ايم و مدار زندگى ما و محور تمام كارهاى ما شده‏‌اند. ما معبودهايى داريم كه حركت‌‏ها و حالت‏‌هاى ما را كم و زياد مى‏‌كنند و در ما اثر مى‏‌گذارند. به ما اميد مى‏‌دهند و يا ما را مى‏‌ترسانند، شاد مى‏‌كنند و يا اندوهگين مى‌‏سازنند، خسته مى‌‏كنند و يا به شور و شوق مى‏‌كشانند.
مرحله‏‌ى اول، مرحله‏‌ى فكر است و شناخت اين معبودها؛ آنچه كه در ما اثر مى‌‏گذارد و ما را به راه مى‏‌اندازد. بايد اينها را مشخص كرد و نوشت: پول، عنوان، زيبايى‏‌ها، قدرت‏‌ها، تشويق‏‌ها و تهديدها و هزار عامل ديگر در ما مؤثر هستند. اينها را جمع مى‏‌كنيم، سپس تنظيم مى‏‌كنيم و دسته‏‌بندى مى‏‌نماييم كه اين همه بت و اين همه معبود چند دسته هستند…
با فكر و ارزيابى ما، اينها مشخص مى‌‏شوند و شناسايى مى‏‌گردند كه چه مى‌‏دهند و چه مى‏‌گيرند و چه سود مى‏‌رسانند و چه كم مى‏‌كنند.

منبع: کتاب شرحی بر دعاهای روزانه‏‌ى حضرت زهرا(س)، صفحه 31 / صراط، ص 45 ، استاد علی صفایی حائری

داستانک 14

دانستن مراحل

يادم نمى‏‌رود هنگامى‏‌كه كوچک‌‏تر بوديم و مى‏‌خواستيم براى اولين بار به تهران بياييم و به مشهد برويم، از تهران زياد شنيده بوديم كه ماشين‏‌هايى دارد و خيابان‏‌هايى و مردمانى و… امّا فاصله قم تا هدف را نمى‏‌دانستيم و مراحلش را نمى‏‌شناختيم. همين‏‌كه به حدود منظريه رسيديم، از پدرم پرسيدم: آيا به تهران رسيده‌ايم و او آرام گفت: نه! مقدارى راه آمديم و در كنار يک رستوران ايستاديم و من گفتم: حتماً اين‏جا تهران است؛ چون ماشين‏‌هايى داشت و جاده‌‏اى و مردمانى و… و با خوشحالى به پدرم گفتم: اين‏جا تهران است؟ او كه كلافه شده بود، با تندى گفت: نه! من با خودم گفتم: شايد اصلاً تهران دروغ است و تهرانى نيست.
هنگامى‌كه يک دانشجو، مراحلش را نشناسد، مى‌خواهد از روز اول در كتاب امثله مسائلِ رشد و تربيت و استعدادها و آگاهى‌ها را ببيند، مى‌خواهد چهره‌ى زراره و ابوذر را ببيند امّا هنگامى‌كه نمى‌بيند، مى‌گويند اينجا تهران نيست، رفته رفته نااميد مى‌شود كه شايد تهرانى نيست و رشدى نيست و راهى نيست.

منبع: کتاب استاد و درس، صفحه 31، استاد علی صفایی حائری

داستانک 15

 به خدا بده تا به خاک ندهى

 يكى از تجار قدیم، زمين‏‌هاى زيادى داشت بى‏‌حساب… و مترش شده بود تا هزاران تومان. با او صحبت‌ها شده بود كه بيا و همه‌‏اش را بده و براى اين كارها بگذار. تاجر مى‏‌شنيد و نرم مى‌‏شد. بعد فكر مى‏‌كرد و مى‏‌جوشيد كه نمى‏‌توانم. مى‏‌گفت: مى‏‌گوييد كه ناخن را از گوشتم بكنم…، جوابش دادند كه اگر ناخن انگشت تو عفونت كرد و يا كزاز گرفت، آيا حاضر نيستى كه از انگشت خودت بگذرى؟ اين ثروت‌‏ها را اگر به كار نگيرى مى‏‌گندد. اين ثروت و اين قدرت و اين نيروها و اندام‌‏ها را پيش از آن‏كه به خاک بدهى، به خدا بده و در اين راه بگذار.
اين سيب‏‌هاى گنديده در كنار نهرها و فاضلاب‏‌ها دارند با تمامى دهن گنديده‌‏شان فرياد مى‏‌كنند كه اگر ما را به مصرف نرسانيد، مى‏‌گنديم، آيا اين فرياد را نمى‌‏شنوى.

 راستى كسانى كه شوق شهادت داشتند و عشق به مرگ، همين‌ها بودند كه فريادها را شنيده بودند و مى‌ديدند كه اگر خود را بدست نياورند، به زير آوار مى‌روند و يا روى آب مى‌مانند.

هنگامى كه اين ديد با همان حب به نفس و ترس از مرگ همراه مى‏‌شود، عشق به نفس اثر عوض مى‏‌كند. تو خودت را بدست مى‏‌آورى و از دنيا كام مى‏‌گيرى. اين تركيب جديد است كه همان بدى‏‌ها را تبديل مى‏‌كند و سربازهاى نفس را به اطاعت تو وامى‌‏دارد و اين قلعه را از درون فتح مى‏‌كند.

منبع: کتاب صراط، صفحه 108، استاد علی صفایی حائری

داستانک 16

 خدا مى‌‏دهد!

 در مرحله‏‌ى اعتصام، توكل در تو ريشه مى‏‌گيرد و نيرومند مى‏‌شود، چون تو با وجود تمام وسيله‏‌ها، نارسايى را ديده‏‌اى و بدون هيچ‌گونه امكان، بلوغ و بهره‏‌بردارى را تجربه كرده‌‏اى. و اين است كه تكيه‏‌ى تو از وسيله‏‌ها بريده شده‌‏است، با وجود تمامى وسيله‏‌ها مغرور نمى‌‏شوى كه رسيدم و بدون هيچ‌گونه وسيله مأيوس نمى‏‌شوى كه ماندم؛ و اين معناى توكل است.
جوانكى بود كه به گفته‏‌ى خودش از پدرش آن هم پدر ثروتمندش بريده بود و به قم آمده بود. جوان نيرومندى بود كه بيكارى بيچاره‌‏اش مى‌‏كرد. او نه درس مى‏‌خواند و نه برنامه‏‌اى داشت و نه دنبال كار مى‌‏رفت، فقط در خانه مى‏‌نشست كه خدا روزيش را برساند و از اين و آن گدايى مى‏‌كرد؛ كه بايد گرفت و برداشت. به او گفتم اگر بناى گرفتن بود چرا از دست پدرت نگرفتى كه از زير پاى اينها بگيرى؟! و گفتم كه اگر توانايى خودت را به كار گرفتى او براى تو بودجه‏‌هايى در نظر گرفته، نه اينكه همين طور بى‏‌عار بمانى و به گدايى تن بدهى و اسمش را يگانگى بگذارى.
 مدتى گذشت و چند روزى هم به كار پرداخت، ولى دوباره كنار كشيد و زمستان سردى را با فلاكت گذراند و آخر سر هم از تمام ادعاهايش دست كشيد، كه بابا اينها حرف است كه خدا مى‌‏دهد. من پدرم در آمد و خدا نداد. بايد خودم دست به كار شوم. بيچاره خيال مى‏‌كرد كه تمام هستى بايد باج گشاد بازى او را بدهد تا ايشان دلش نشكند و يا خدا را متهم نكند.

 اين ديوانگى‌ها را كه با تمام وسيله‌ها بمانى و دست به كار نشوى، با توكل عوضى نگير.

 در روايت است كه موسى مريض شد، دنبال درمان نرفت كه مى‏‌خواهم تو شفايم بدهى. به او گفتند كه آيا مى‏‌خواهى به خاطر توكل تو اثر و خاصيتى را كه در داروها گذاشته‏‌ام، باطل كنم. تو دارو را بخور كه من تو را شفا داده‌‏ام؛ كه اين شيرهاى آب هر چه دارند از چشمه‌‏هاست، از بى‏‌نهايت، از خودشان ندارند. ما كوريم و در واسطه‌‏ها مانده‌‏ايم و يا به واسطه‏‌ها پشت پا زده‏‌ايم به ادعاى اينكه موحديم و بر او تكيه داريم، در حالى كه تو با ديد توحيدى جز او نمى‏‌بينى و تمامى واسطه‌‏ها را واسطه مى‏‌بينى و احساس ضعف و ذلت و وابستگى و ارادت، نخواهى داشت. تو اسير كسى نيستى كه بگويى بدون او هلاكم و بى‏‌اعتنا به نعمت‏‌ها و واسطه‏‌هاى او هم نيستى، كه بگويى من مى‏‌خواهم فقط خدا برساند. تو از وسيله‏‌هايى كه برايت گذاشته‏‌اند بهره بردار، كه اين شكر نعمت است. كسى كه از واسطه‏‌ها بهره برندارد، از منبع بهره نمى‏‌گيرد، كه: «مَنْ لَمْ يَشْكُرِ الْمَخْلُوقَ لَمْ يَشْكُرِ الْخالِق».

منبع: کتاب صراط، صفحه 142، استاد علی صفایی حائری

داستانک 17

 عبوديت نه عبادت

رندى مى‏‌خواست مرا نقد بزند و بشناسد، امّا آن‏قدر ناشيانه كه من هم فهميده بودم و خودش هم فهميده بود كه من فهميده‏‌ام، ولى به روى خود نمى‌آورد و با غرور مى‏‌گفت: كه من با خيلى‏‌ها گفت‌‏وگو كرده‏‌ام و از خيلى‌‏ها پرسيده‏‌ام كه براى رسيدن به كمال از چه راهى بايد رفت. بعضى‏‌ها مرا به رياضت دعوت كرده‏‌اند و به تمركز و خلوت دستور داده‌‏اند. بعضى به عبادت و ذكر و نماز و مستحبات، بعضى به خدمت به خلق و محبت و ايثار، بعضى‏‌ها به جهاد و شهادت. تو چه مى‏‌گويى؟ تو كدام راه را انتخاب مى‌‏كنى؟
اين پيدا بود كه من هر كدام از اين‏ها را انتخاب مى‏‌كردم، او به مقصود رسيده بود و من را در جوالى كرده بود و به چوب بسته بود. من خنديدم و نگاهش كردم. بى‌تاب بود و تحمل نگاه را نداشت. مثل بچه‏‌ها اصرار مى‏‌كرد كه بگو عبادت يا… گفتم: هيچ كدام. نه عبادت، نه رياضت، نه خدمت و نه شهادت… تعجب كرد و ديد كه شكار از دستش پريد. او خيال مى‏‌كرد كه راه‏‌ها را بسته و مرا به تور انداخته و از زبان خودم، شناسايى‌‏ام كرده است. او حساب مى‌‏كرد كه اگر جوابش را ندهم، باز جوابش را گرفته است، امّا حساب اين يكى را نكرده و جا خورد.
گفتم: نه شهادت، نه رياضت، نه خدمت و نه عبادت، بل عبوديت، بل اطاعت. از تو تنها عمل نمى‏‌خواهند. عمل اسكناس است كه ارزش ندارد. ارزش آن وابسته به پشتوانه‌‏ى آن است. مهم عبادت نيست، مهم عبوديت است.
ببين اين نماز، اين ذكر، اين رياضت و اين خدمت و يا اين شهادت و جهاد، امرى و تكليفى به آن رسيده است. پس تمامى اين‏ها ارزش دارد و پذيرفته است و يا امرى به آن‏ها نرسيده است. پس تمامى‏‌شان بر باد است.

شهادتى كه از امر او الهام نگيرد و خدمتى كه از او مايه نگيرد و رياضتى كه از او نباشد و عبادتى كه نشان او را نداشته باشد، بر باد است.

كُلُّ اَمْرٍ ذى بالٍ لَمْ يُبْدأ بِبِسْم اللَّهِ فَهُوَ اَبْتَر. آنچه نشان او را بر خود ندارد، دم بريده است، ناقص است، بى‌‏ارزش است. آنچه از او نشان گرفت، معنى دارد، حتى اگر جمع كردن پشكل‌‏ها و پاک كردن بينى يتيمى باشد.

منبع: کتاب صراط، صفحه 145، استاد علی صفایی حائری

داستانک 18

 تاجرى كه بوق خريد

تاجرى با سرمايه‏‌اش به پيله‌ورى پرداخت و به شهرى رسيد كه در آن بوق زياد بود و خيلى ارزان و تاجر وسوسه شد و تمام سرمايه‌‏اش را بوق خريد. در آن زمان‏‌ها بوق را براى حمام مى‌‏خريدند تا هنگام سحر به اين گونه اهل دل خبردار شوند و خود را به آب بزنند. هنگامى كه تاجر به شهر رسيد، كسى نبود كه بوق او را بخرد و بازارى نبود كه آن همه بوق را جذب كند. حداكثر چند تايش آب شد و بقيه‌‏اش باد كرد و متورم شد. و اين داستان شده ضرب المثلى براى آنها كه تجارت بوق مى‏‌كنند و بازار را نمى‌‏سنجند.

بايد در اين وقت كم به تجارتى دست زد كه بى‌نهايت سود بياورد و بايد به دنبال خريدارى رفت كه پولش نقد باشد و بازگردان داشته باشد و بايد در جست‌وجوى بازارى بود كه رونق داشته باشد.

يک بازار، بازار پايين است با خريدار‏هايى به نام دل و هوس‌‏هايش و به نام مردم و حرف‌‏هايش و به نام دنيا و جلوه‌‏هايش، با ثروت و قدرت و شهرت و مدارک و عنوان‏‌هايش و به نام شيطان و وسوسه‏‌هايش و يک بازار هم بازار ديگرى است با خريدارى به نام اللّه، مالک، رحيم، مهربان…
اگر اين خلق، از فرزندم گرفته تا زنم، تا پدرم، تا مادرم و ديگران به من چيزى دادند و برايم لذتى آوردند بايد بسنجم كه چه چيز از من گرفته‌‏اند. آيا اينها بيش از آنچه داده‌‏اند، از من نگرفته‌‏اند؟ مغز من و دل من و عمر من به سوى آنها رفته، سرم شده مستراح‌شان و دلم شده انبار موجودها و بت‌خانه‌‏شان و عمرم شده چراگاه و جولانگاه‌‏شان، كه چى؟ خودم هم نمى‌‏دانم، فقط اسير عادت‏‌ها و هوس‏‌ها شده‌‏ام و از فكرم و سنجشم و اراده‌‏ام كارى نكشيده‌‏ام.
فكرم، فقط در حساب خانه و اجاره‌‏اش كلنجار مى‏‌رود و عقلم، دخل و خرج را مى‏‌سنجد و اراده‌‏ام در اين تكرار خوردن و خوابيدن و خوش بودن، گرفتار شده است. از خودم و سرمايه‏‌هايم مانده‌‏ام. اگر اينها را شناخته بودم، ديگر به كم قانع نمى‌‏شدم و اگر تجارت‏‌ها و سودها را محاسبه كرده بودم، هيچ گاه دوبار ضرر نمى‏‌دادم و از يک سوراخ دو بار گزيده نمى‌‏شدم. من با اين همه پا، فقط تا توالت و آشپزخانه رفته‌‏ام و با اين همه سرمايه، فقط بوق حمام خريده‌‏ام، آن هم در دهى كه حمام ندارد و قدرت جذب اين همه بوق را ندارد.
من از خانه‌ى وسيع وجودم با قسمت‌هاى گوناگون و اتاق‌هاى متعدد، فقط به مستراحش چسبيده‌ام و به آن مشغول شده‌ام، در حالى كه بايد تمام اين اتاق‌ها منظم مى‌شد. همان طور كه دست و پا و موى و اندامم را منظم مى‌كنم و پرورش مى‌دهم، بايد دل و مغز و فكر و عقل و اراده‌‌ام و روحم را پرورش مى‌دادم و در جاى خود مى‌نهادم و در جاى خود به جريان مى‌انداختم.

منبع: کتاب رشد، صفحه 37، استاد علی صفایی حائری

داستانک 19

يكى از اعتبار، يكى از دارايى

يكى از بزرگان[در آن ایام]، از ثروتمندى ارادتمند، بيش از يک ميليون تومان قرض گرفته بود و به بيچاره‌‏ها رسانده بود. هنگام احتضار آن بزرگ‌مرد، اين ثروتمند در بالينش نشسته بود و به كار خود فكر مى‌‏كرد كه با اين همه پول چه خواهم كرد و چه خواهند كرد.
در اين فكر بود كه اشک‌هاى آن بزرگ، او را به خود آورد، پرسيد: چرا ناراحت هستيد؟ چرا اشک مى‌‏ريزيد؟ بزرگ‌مرد، آرام، با زبانى كه مرگ رفته رفته رمقش را مى‏‌گرفت، گفت: اكنون من بر حق وارد مى‌‏شوم و او از نعمت‏‌هايى كه به من داده، باز خواست خواهد كرد. اگر از من بپرسد، تو اعتبار داشتى كه دو ميليون قرض بگيرى و اين پولى بود كه آنها مى‏‌دادند و صدمه نمى‌‏خوردند و آخر سر هم مى‏‌توانستند با ما حساب كنند، من چه جواب بدهم؟
ثروتمند به خود آمد كه اين مرد از اعتبارش مسئول است و من از داراييم مسئول نيستم؟
«لتسئلن يومئذ عن النعيم»
او هم از سر هستى خويش برخاست.

منبع: کتاب فقر و انفاق، صفحه 71، استاد علی صفایی حائری

داستانک 20

 پدرِ سخت‌گير

شايد خود من، به خاطر سخت‌‏گيرى‌‏ها و توقعات پدرم – كه روحش شاد و روانش مسرور باد – كارهايم را در حوزه‌‏اى دور از انتظار او آغاز مى‏‌كردم و دنبال مى‌‏نمودم و او با محبت و پيچيده‏‌گى خاص خودش، پس از سال‌‏ها، اين همه را به حساب ادب و نجابت من مى‏‌گذاشت و پيش ديگران، كه مى‏‌دانست براى من حكايت مى‌‏كنند به تمجيد و تحسينم مى‏‌پرداخت.
من مى‏‌‌توانستم كه با پدر به خاطر اين غرور و چشم پوشى‏‌ها و تحقيرها و سخت‌‏گيرى‏‌هايش دل خسته بمانم و مى‌‏توانستم خودم را در جايى ديگر آماده كنم و حتى به خاطر ادب و يا پيچيدگى خاص خودم اين را به رخ پدر نكشم و با شرم و خجالت از آن بگذرم و پس از سال‏‌هاى سال داستان جلسات بحث و نوشته‌‏ها و كتاب‏‌ها را، كه ديگران در حضور او مطرح مى‌‏كردند و او اشتياق خود را نشان مى‌‏داد كه چه بوده و چگونه بوده، اين داستان را كوتاه كنم و از زيره به كرمان بردن بپرهيزم.
راستى كه مى‌توان در هر شرايطى كار كرد و بهانه نياورد و مى‌توان با تمامى زمينه‌ها عذر تراشيد و جرم را به گردن ديگران انداخت و از لولو و بحث بد و از شانس خراب و از هزار كس و ناكس دست آويز درست كرد.

تمام کتب استاد صفایی را یکجا داشته باشید!