جرقههای زندگی
جرقههای زندگی مجموعهاى از حكايتها و داستانکها است که در این بخش برای شما قرار دادیم. اينها واقعيتهایی است كه اگر چه به صورت حكايت و داستان بيان شده اما میتواند به شكوفايى، رويش و رشد ما منجر شود؛ میتواند جرقههای باشد برای ایجاد نگرشهای بزرگ و تحولی عظیم.
حکایتهای زیر، با توجه به نیاز اعضاء و مخاطبان، از کتاب «آیههای سبز» برایتان انتخاب شده است که در واقع همان گفتهها و نوشتههای استاد مرحوم علی صفایی حائری است که به همت جمعی از دوستان از بین مجموعه کتابهای ایشان جمعآوری شده و توسط انتشارات لیلةالقدر در کتابی با عنوان «آیههای سبز» منتشر یافته است.
اگر اين حكايتها را مىخوانید يا براى كسى نقل مىكنید با اين ديد همراه باشید كه استاد در این نوشتهها به دنبال اين مقصد بلند بود:
-
تا دلى را روشن كند؛
-
تا كسى خود را بيابد؛
-
تا راه گم نشود؛
-
تا مقصد فراموش نگردد؛
-
تا راه و رسم زندگی در بىخبرى مجهول نماند؛
-
تا …
داستانک 1
عشق برتر
من جوانى را سراغ داشتم سخت وابستهى لباس و قيافهاش بود، حتى وسواسى داشت كه پارچهاش از كجا باشد و دوختش از فلان و مدلش از بهمان. براى دوستى با او همين بس كه از لباسش و اتويش و قيافهاش تحسين كنى و يا از طرز تهيهى آن بپرسى. او عاشق ظاهر سازى و سر و وضع مرتب بود و به اين خاطر از خيلىها بريده بود تا اينكه عشقى بزرگتر در دلش ريخت و با دخترى آشنا شد و با هم سفرى كردند و در راه تصادفى.
جوانک در آن لحظهى بحرانى از رنجهاى خودش فارغ بود و خودش را فراموش كرده بود و به محبوبهاش مىانديشيد و سخت به او مشغول بود. او به خاطر پانسمانِ محبوبش به راحتى لباسهايش را پاره مىكرد و زخمها را مىبست و راستى سرخوش بود كه خطرى پيش نيامده است. هنگامى كه عشقى بزرگتر دل را بگيرد، عشقهاى كوچکتر نردبان آن خواهند بود.
منبع: کتاب مسئوليت و سازندگى، جلد 1، صفحه 41 ، استاد علی صفایی حائری
Short story 1
Superior love
I knew a young man who was very strict about his appearance and style. He was even obsessed with where his fabrics came from and he was following fashion. To befriend him, it was enough to admire his clothes and appearance or asking how they were prepared.
He loved appearance and orderliness, and because of this he was got away by many people until he met a girl and a greater love settled in his heart. But they had an accident on the way they went on a trip.
In that critical moment , he was suffering and even forgot about himself and every moment thought about his love. Because of the dressing and bandage of his love, he easily tore his clothes and closed her wounds. He was glad that there was no serious danger.
When the greater love takes hold of the heart, smaller love will be its ladder.
Green verses / Ali Safaei Haeri
داستانک 2
جرقههاى زندگى
يك روز صبح با صداى استارت ماشينى از خواب بيدار شدم. استارت مداوم بود و جرقهها زياد و مايع، قابل احتراق؛ اما با اين وصف حركتى نبود و پيشرفتى نبود. من به ياد جرقههايى افتادم كه در زندگى خودم مدام سر مىكشيدند.
و به ياد استعدادهايى افتادم كه قابل سوختن بودند. و به ياد ركود و توقفى افتادم كه با اين همه جرقه و استعداد گريبانگيرم بوده است. در اين فكر رفتم كه ببينم نقص از كجاست كه شنيدم راننده مىگويد: بايد هلش داد؛ هوا برداشته است، و همين جواب من بود.
منبع: کتاب مسئوليت و سازندگى، جلد 1، صفحه 109 ، استاد علی صفایی حائری
Short story 2
Sparks of life
One morning I woke up to the sound of car starting.
The start was constantly and there where alot of sparks and flammable liquids.
However there was no movement.
I remembered the sparks I had in my life.
I was reminded of talents that could be burned and used. I remembered the recession and stop that had gripped me despite all these talents and sparks.
As I was thinking to myself, where did this defect come from, the driver said push it!
‘ It is surrounded by air ‘ . I answered.
Green verses / Ali Safaei Haeri
داستانک 3
عوامل حركت انسان
دوستى از من پرسيد تو از چه كسانى تأثير پذيرفتهاى و با چه عواملى حركت كردهاى؟ گفتم: من از بيرون انتظارى نداشتم و تنهايى را يافته بودم و ضرورت حادثه را ديده بودم و از عشق و علاقهاى هم سرشارم كرده بودند و همين سه عامل براى حركت پاهاى فلج كافى هستند تا چه رسد به استعدادهاى آماده و آنگاه مثالى آوردم كه:
دختر يكى از بزرگان قوم فلج شده بود و او را تا خارج هم برده بودند و مأيوس برگشته بودند. تابستانها او را در كنار باغ ييلاقى مىگذاشتند و تنها با يک دختر بچهى ملوس كه انيس و خدمتكار و دوست او بود، همراهش مىكردند. اين دو، روزها در ميان اين باغ كه يک آسياب آبى هم در كنارش بود، زندگى مىكردند. دخترک در امتداد نهر آب تا آسياب دنبال گلها و پروانهها بود و ريگهايى براى بازى جمع مىكرد. يک روز در كنار نهر، پايش ليز خورد و داخل نهر افتاد و با دست و پا زدنش به آسياب نزديکتر شد و آرام مىآمد… تا در ميان تنوره… تا كنار پروانههاى آسياب و آخر سر مىآمد تا باغهاى ده آن هم با خونى كه به آبها داده بود و استخوانهايى كه به آسياب بخشيده بود.
دختر افليج كه شاهد مرگ دوست و خدمتكار ملوسش بود و تنها داغديده بود و ضرورت حادثهها را يافته بود، به هيجان آمد و به خود فشار آورد و به پا خاست. دخترک را از آب گرفت و به ده آورد و هنگامى كه متوجهاش كردند كه تو چه طور راه افتادى، از شوق غش كرد و افتاد. به دوستم گفتم:
منبع: کتاب مسئوليت و سازندگى، جلد 2، صفحه 251 ، استاد علی صفایی حائری
داستانک 4
تفاوت ديد
با يكى از دوستان خوبم بر سر سفره نشسته بوديم. او به پياز علاقه داشت و به خوردن آن مشغول بود. كودكى در آن جا بود، مقدارى از آن پياز را دهان گذاشت. اشكش سرازير شد و زبانش سوخت و آن را رها كرد. دوستم خنديد؛ خندهاى پربار و پر از برداشت که؛
آن تيزى و تندى كه كودک را فرارى كرده، مرا به سوى خود كشانده است و سپس ادامه داد: در برابر سختىها و ناراحتىها عدهاى به همان خاطر كه ما فرار مىكنيم، به استقبال مىروند و از سختىها بهره مىگيرند. همان دردها و فشارها كه ما را از پاى در مىآورد، همانها به عنوان پا، عامل حركت و پيشرفت و ورزيدگى عدهاى مىشود.
منبع: کتاب مسئوليت و سازندگى، جلد 1، صفحه 109 ،استاد علی صفایی حائری
داستانک 5
غفلت از سرمايه
مىگويند يكى از تجار بزرگ بغداد يكى كشتى چاى از هندوستان خريدارى كرده بود. در راه، كشتى دچار توفان مىشود و صدمه مىبيند، اما با تلاش ملاحان، خسارتى بار نمىآيد و خبر سلامتى كشتىِ به غرقاب نشسته به تاجر بغداد مىرسد. تا روزى كه كشتى در كنار سامراء لنگر مىاندازد و بارهاى عظيمِ چايى را از آن بيرون مىكشند و روى هم مىگذارند و تاجر براى ديدار از مال التجارهى به سلامت رسيده مىآيد. مىگويند هنگامى كه چشمش به كوههاى بزرگ چاى افتاد كه روى هم سوار شده بودند، حالش عوض شد و با تعجب پرسيد كه: اين… اين… اينها… مىخواسته غرق… غرق بشود؟ و افتاد و مرد.
تاجر مادام كه مقدار و عظمت سرمايهها را نديده مسألهى غرق شدن برايش جدى نيست و همچون شكسته نفسى مجلسداران، برايش جالب است، اما هنگامى كه مىبيند چقدر سرمايه در شرف غرق بوده و تا كام مرگ رفته… در اين هنگام مىسوزد و قالب تهى مىكند.
منبع: کتاب مسئوليت و سازندگى، جلد 1، صفحه 175 ، استاد علی صفایی حائری
داستانک 6
كور و بينا
مىگويند دو نفر با هم قرار شركت گذاشتند. يكى كور بود و ديگرى بينا… با هم آمدند… تا اين كه غذايى خريدند و انگورى گرفتند و به خوردن انگور نشستند. باهم دانه دانه مىخوردند. كور با خودش گفت: نكند رفيقم دو تا دو تا مىخورد… احتياطش شروع شد. دو تا دو تا خورد. ديد رفيقش حرفى نزد. با خودش گفت: لابد او سه تا سه تا مشغول است. شروع كرد… باز هم ديد صدايى در نيامد… گفت: خير او جلوتر است و شاخه شاخه به دهان كشيد. رفيقش مىديد وضع عوض شده است. طرف بدجورى خودكشى راه انداخته، منتظر بود… تا ببيند چه مىشود. و كور نابينا منتظر فرياد بود، اما اعتراضى نشنيد. گفت معلوم مىشود كه تو خيلى جلوتر هستى… اين بگفت و خود را بر روى ظرف انگور انداخت…
در راههاى مجهول، چشمدارها با عصا راه مىروند و موشها و ميمونها را قربانى مىكنند، اما كورها و بىوسيلهها كنار مىكشند. تاريكى عامل ترس و وحشت است و همين است كه رهروان تنها، در تاريكى آواز مىخوانند. و كورى، خداى بدبينى و احتياط است. و همين است كه كورها دنبالهرو هستند.
منبع: کتاب مسئوليت و سازندگى، جلد 2، صفحه 316 ، استاد علی صفایی حائری
داستانک 7
دردها و رنجها
يک روز عصر از خيابان خلوتى مىگذشتم. در كنار پيادهرو جوان شوريده و خستهاى را ديدم. مست بود، اما مست درد و رنج. با خودش حرف مىزد. نزديكش شدم. با خدا دعوا داشت و او را محكوم مىكرد و اعدام مىنمود. وقتى چشمش به من افتاد، خيال كرد كه خدا مدافعى پيدا كرده است، اين بود كه ايستاد و من هم ايستادم و رو به من، با خدا فريادها داشت. نالههايش را كرد. منتظر بود كه چيزى بگويم، اما حرفى نزدم. پرسيد: چرا حرفى نمىزنى؟ گفتم: من درد تو را حس مىكنم و آنگاه شروع كردم و برايش داستانى از زندگى خودم شرح دادم.
بيچاره براى من به گريه افتاد. با گريهاش آرامشى گرفت و من هم برايش توضيح دادم كه من با اين همه رنج از پا نيفتادم كه به پا رسيدم و قوىتر شدم. من از اين دردها، درسهايى گرفتم. من اسير بتهايى بودم مثل بتهاى تو. با اين ضربهها بتهايم شكستند. من وابسته به ديگران بودم. با اين نامردىها از آنها بريدم.
من با خودم گفتم: اصلاً چرا من توقع راحتى و مردانگى داشته باشم؟ و همين كه توقعم عوض شد، راحت شدم. من هنگامى كه ضربهها شديدتر شدند، به اين فكر افتادم كه چرا خدا اينقدر مرا مىسوزاند؟ آيا دشمن من است؟ آخر مگر مرا شيطان آفريده؟ مگر كسى او را مجبور كرده بود؟
اگر مرا دوست نداشت، اگر مرا و ماها را نمىخواست كه نمىآفريد. ببينم اصلاً محبت را چه كسى آفريد؟ شور عشق را چه كسى در دلها ريخت؟ جز او؟ پس چگونه مىتوانم به او فرياد بزنم كه يهودىها از تو مهربانترند و جلادها از تو نرمترند؟! من خودم منقلب شده بودم و او هم در برابر هر كدام از اين سؤالها به جرقهاى مىرسيد و آتش مىگرفت كه چگونه از دوست بريده و در برابر محبتهايى كه او داشته و ضربههايى كه او زده و بتهايى كه او شكسته، به جاى تشكر، فرياد راه انداخته و خود را باخته است. آن گاه به او گفتم:
آن وقت گفتم: من هنگامى كه خودم عامل بدبختىام نباشم، باكم نيست كه در كجا هستم؛ چون در هر كلاس درسى هست و با هر پايى مىتوان راه رفت. بيشتر از آن چه كه دارم، از من طلبكار نيستند.
گفت: نيشخند مردم؟
گفتم: من اسير آنها نيستم. من آمپر دهان آنها نيستم كه هميشه بلرزم. هنگامى كه من حسابم صاف بود، خندههاى آنها مرا به خودم نزديکتر مىكنند و در من قدرت و اعتماد به نفس را بارور مىنمايند.
منبع: کتاب مسئوليت و سازندگى، جلد 2، صفحه 258 ، استاد علی صفایی حائری
داستانک 8
سر نخ
مادام كه سؤالهايى در تو طرح نشده باشند، نه از مطالعات خودت بهره مىگيرى و نه از تفكرات ديگران؛ چون كسى كه اشتهايى ندارد، غذا را خوب جذب نخواهد كرد.
پس از اين مرحله[طرح سؤال]، مرحلهى تنظيم سؤالها و سرنخ پيدا كردن است. به دوستى كه سؤالش را فراموش كرده بود گفتم، اگر خواستى فقط يک مسأله را بپرسى، از اينجا شروع كن كه چگونه سؤال كنم.
آن روزها… كه در نزديكى زمستان، مادرم لباسهاى ما را آماده مىكرد، و آنها را مىشكافت و دوباره مىبافت، گاهى براى شكافتن از خود ما كمک مىگرفت. براى شكافتن لباس، ما مدتها سَرِ هر نخى را مىكشيديم، امّا به جايى نمىرسيديم تا اين كه سرِ نخ اصلى پيدا مىشد و يا اين كه به دستمان مىدادند… در اين لحظه، باز شدن هر گره، گرههاى ديگر را هم، باز مىكرد… و چقدر راحت و شيرين، صدا مىداد. من از آن روزها اين تجربه را به يادگار دارم كه اگر سؤالها درست مطرح بشوند و از سر نخ شروع بشوند، با حل هر سؤال و باز شدن هر مشكل، سؤالها و گرههاى ديگر هم باز مىشوند.
منبع: کتاب روش نقد، جلد 1، صفحه 67 ، استاد علی صفایی حائری
داستانک 9
پناه خدا
تو هنگامى كه بنبست علم را در برابر اين همه رابطه، و بنبست قدرت را در برابر اين همه ضعف و پراكندگى، و بنبست تمركز و تسلط خود را با آن همه وسوسه احساس كردى و از آن طرف، از هر دوست و پناهى ضربه خوردى، از پدر، از مادر، از نزديكترين دوستت زده شدى و از خودت و ثروتهايت ناكام ماندى، آن وقت بيدار مىشوى و به جاى اين كه با اين ضربهها از پاى بيفتى، از همينها درس مىگيرى و از بنبست بيرون مىآيى و از ديوار مىگذرى.
داستان آن ثروتمند امريكايى را خيلى كوچک بودم، در روزنامهها خواندم. مردى كه ثروتهايش را در بالاى آسمان خراش خودش نگهدارى مىكرد. او در اطاق بسته، كه كليدش را جا گذاشته بود، زندانى شد. اطاقى كه از بيرون باز نمىشد و هيچگونه ارتباطى هم با بيرون نداشت. او با گرسنگى و تشنگى پس از مدتها درگيرى و فشار رو به سوى مرگ انداخته بود و در آخرين لحظات با خون خودش نوشته بود: من در كنار كوهى از دلار گرسنه مردم.
مىبينى كه نه ثروت و پول، كه حتى غذا، غذاى آماده در گلويت گير كرده و دارد خفهات مىكند. مىبينى يک دنيا پول دارى ولى كارى برايت نمىكند. آخر چيزى نيست كه تهيه كنى. يک دنيا پول هست ولى يک قطره آب نيست. مىبينى كه حتى حافظهى تو كمكت نمىكند، چندين بار داخل اطاق مىشوى، عجله هم دارى كه مثلا قلم بردارى و آدرسى بنويسى، مىآيى، فراموش كردهاى، بر مىگردى به ياد مىآورى، شايد دادت در آيد و فرياد بزنى. ولى بعدها، درس مىگيرى و مىخندى؛ چون يافتهاى كه تو اينقدر ذليلى، تو اينقدر تنهايى. راستى كه مالک هيچ چيز نيستى؛ نه چشمت نه گوشت، نه حافظهات و حتى دلت هميشه با تو نيست.
اين فرعون است كه مالک دلش نيست. فرزندها را كشته ولى موسى را خودش بزرگ مىكند. راستى اين طنز بزرگ تاريخ است. و بزرگتر از اين طنز اينكه موسايى كه با دست فرعون از آب گرفته مىشود، هم او فرعون را در آب غرق مىكند. راستى زيباست اين صحنه از زبونى و حقارتِ قدرتى كه ادعاى خدايى دارد ولى اينگونه ناخداست…
منبع: کتاب تطهير با جارى قرآن، جلد 1، صفحه 52 ، استاد علی صفایی حائری
داستانک 10
بازِ پادشاه
هنگامى كه هدف روشن نباشد، بر فرض جنبشى و شورى باشد تقليدى و سنتى است. ريشهاى ندارد و بارى نمىآورد… هدف تزريقى نيست و تحميلى نيست و مربى آن نيست كه هدف را به زور بقبولاند. مربى كسى است كه مقدمات تصميم را فراهم مىكند و زمينه را مىچيند تا طرف، خود تصميم بگيرد و بيابد.
مىگويند پادشاهى بازى داشت و به آن سخت علاقهمند بود و گفته بود اگر كسى خبر مرگش را به من بدهد، خود به مرگش مىرسد. از قضا باز افتاد و مرد و همه از ترس، سَر به گريبان كه چه كنيم و چه نكنيم كه اين مرگ، مرگى براى ما سبز نكند. رندى از اطرافيان عهدهدار شد كه در برابر جايزهاى هنگفت اين كار را به عهده بگيرد و خبر مرگ را به شاه برساند. يک روز گفتوگو از بازهاى شكارى به ميان آورد و شاه از باز خود گفت. رند زمزمه كرد: امّا غذا نمىخورد. شاه پرسيد: چرا؟ و او به آرامى گفت: حتى پرواز هم نمىكند. شاه گفت: لابد مرده است. رند با شتاب گفت: قربان! من نگفتم، خودتان فرموديد؟!
منبع: کتاب استاد و درس، صفحه 24 ، استاد علی صفایی حائری
داستانک 11
حركت معكوس
از پيش به من اعتراض مىكردند كه تو بچهها را بىكار مىكنى و نمىگذارى كه به كارشان برسند. بچههايى كه با رنج به دست آمدهاند، در يک برخورد، منزوى و سر در لاكشان مىكنى و بالاتر از اعتراض، حتى تهديد هم مىكردند.
گفتم: داستان درست اين چنين است، كه تو دارى عبور مىكنى و مىبينى كه يک مشت آدم با شتاب آجرها را بالا مىاندازند و بارها را به دوش مىكشند و چيزى مىسازند. سلام مىكنى و مىپرسى: چه مىكنيد؟ جواب مىشنوى: نمىدانيم. آيا بايد اينجا ديوار كشيد؟ نمىدانيم. پس چه مىكنيد؟ جواب: تو راه بيفت، راه به تو مىگويد چه بكن. تو شروع بكن تا بفهمى چگونه بايد ادامه بدهى و تو با خنده مىگويى: پس حركت معكوس داريد؟! اول مصالح جمع مىكنيد، سپس مىسازيد، سپس نقشه مىكشيد، سپس معلوم مىكنيد كه چه مىخواستيد؟ اول، عمل؛ بعد، طرح؛ بعد، هدف؟!
بچهها به فكر فرو مىروند كه راستى اول هدف و سپس طرح و سپس عمل، يا بر عكس؟ و به خود مىگويند اينكه همان سنتگرايى و تقليد كوركورانه است. همان عملزدگى جد و آبايى است. حركت بكن، راه به تو مىگويد يعنى چه؟ اين چرندها يعنى چه؟ آيا اين هم يک نوع بردهپرورى و آدمكشى نيست؟ از يک طرف مىگوييد بايد از تقليد جدا شد و از يک طرف شعار مىدهيد؛ راه بيفت تا ره گويدت چون؟
آيا اين شهادت و تقدير، درونگرايى است؟ و اين بىحساب به راه افتادن، واقع گرايى است؟ پس به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامى. لعنت بر اين حماقت و بر اين حركت معكوس.
منبع: کتاب صراط، صفحه 20 ، استاد علی صفایی حائری
داستانک 12
كيست كه منبعها را سرشار كرده؟
ساده دلى را ديدم كه به قرآن و به خدا اعتراض داشت مىگفت: مگر خدا نمىگويد از خود تعريف نكنيد؟ مگر نمىگويد منم نزنيد؟ پس چرا هر جاى قرآن را باز مىكنى او از خودش مىگويد كه چه كردهام و چه نكردهام و فقط از خودش دم مىزند؟! گفتم: ما از بس خودمان را پيچيدهايم و به بتها و حجابها چشم دوختهايم او مىخواهد خودش را نشان بدهد كه من هستم كه جلوه كردهام و تو هستى كه در جلوهها ماندهاى و آنها را بت ساختهاى و در آن محدودهها ماندهاى؛ راه بيفت.
اين شيرهاى آب، اگر منبعها نبودند آبى به تو نمىدادند و جز قرقر و باد گلو چيزى نداشتند و اين اوست كه منبعها را سرشار كرده است: «ان من شىء الا عندنا خزائنه».
منبع: کتاب صراط، صفحه 35 ، استاد علی صفایی حائری
داستانک 13
كودک بهانهگير
من در كودكى خيلى نحس و نق نقو بودم. به هيچ صورت آرام نمىگرفتم. برايم چيزهايى مىخريدند. همهاش را مىخواستم. همهاش را مىگرفتم و با خود مىكشيدم، خسته مىشدم و مىناليدم. ازم مىگرفتند، گريه مىكردم. برايم نگه مىداشتند بهانه مىگرفتم. خلاصه هيچ راهى براى ساكت شدنم نبود تا اينكه آخر سر به فكر افتادند تا آنچه برايم مىگرفتند غيرمستقيم به من بدهند. در منزل ما زيرزمينى بود با سوراخهايى بزرگ و كوچک، همين كه گريه سر مىدادم مىگفتند: فلانى برو ببين موشها برايت چيزى نياوردند و من را راهى مىكردند…
اين خوب به يادم مانده كه در كنار سوراخها يک دانه فندق و يا گردو خودنمايى مىكرد و من همين كه اينها را مىديدم ذوق مىكردم و كلى دلشاد مىشدم و هميشه از سوراخ موش روزى دريافت مىكردم و نق نق هم نمىزدم. شايد تا وقتى كه بزرگ شده بودم هنوز خيال مىكردم كه موشها برايم فندق مىآوردهاند و از شما چه پنهان كه از موشها خوشم مىآمد و اگر آنها را مىكشتند، ناراحت مىشدم، ولى بعدها فهميدم كه نه بابا، موشها فندق نمىآورند كه فندقها را هم مىدزدند. من را به خاطر نحسى و بهانهگيرىام اين گونه مىچرخاندند و غير مستقيم غذايم مىدادند.
داستان ما چنين داستانى است. به كارمان، به شغلمان، به ماشين و دستگاهمان دل بستهايم و آن را حاكم گرفتهايم و مدار زندگى ما و محور تمام كارهاى ما شدهاند. ما معبودهايى داريم كه حركتها و حالتهاى ما را كم و زياد مىكنند و در ما اثر مىگذارند. به ما اميد مىدهند و يا ما را مىترسانند، شاد مىكنند و يا اندوهگين مىسازنند، خسته مىكنند و يا به شور و شوق مىكشانند.
مرحلهى اول، مرحلهى فكر است و شناخت اين معبودها؛ آنچه كه در ما اثر مىگذارد و ما را به راه مىاندازد. بايد اينها را مشخص كرد و نوشت: پول، عنوان، زيبايىها، قدرتها، تشويقها و تهديدها و هزار عامل ديگر در ما مؤثر هستند. اينها را جمع مىكنيم، سپس تنظيم مىكنيم و دستهبندى مىنماييم كه اين همه بت و اين همه معبود چند دسته هستند…
با فكر و ارزيابى ما، اينها مشخص مىشوند و شناسايى مىگردند كه چه مىدهند و چه مىگيرند و چه سود مىرسانند و چه كم مىكنند.
منبع: کتاب شرحی بر دعاهای روزانهى حضرت زهرا(س)، صفحه 31 / صراط، ص 45 ، استاد علی صفایی حائری
داستانک 14
دانستن مراحل
يادم نمىرود هنگامىكه كوچکتر بوديم و مىخواستيم براى اولين بار به تهران بياييم و به مشهد برويم، از تهران زياد شنيده بوديم كه ماشينهايى دارد و خيابانهايى و مردمانى و… امّا فاصله قم تا هدف را نمىدانستيم و مراحلش را نمىشناختيم. همينكه به حدود منظريه رسيديم، از پدرم پرسيدم: آيا به تهران رسيدهايم و او آرام گفت: نه! مقدارى راه آمديم و در كنار يک رستوران ايستاديم و من گفتم: حتماً اينجا تهران است؛ چون ماشينهايى داشت و جادهاى و مردمانى و… و با خوشحالى به پدرم گفتم: اينجا تهران است؟ او كه كلافه شده بود، با تندى گفت: نه! من با خودم گفتم: شايد اصلاً تهران دروغ است و تهرانى نيست.
هنگامىكه يک دانشجو، مراحلش را نشناسد، مىخواهد از روز اول در كتاب امثله مسائلِ رشد و تربيت و استعدادها و آگاهىها را ببيند، مىخواهد چهرهى زراره و ابوذر را ببيند امّا هنگامىكه نمىبيند، مىگويند اينجا تهران نيست، رفته رفته نااميد مىشود كه شايد تهرانى نيست و رشدى نيست و راهى نيست.
منبع: کتاب استاد و درس، صفحه 31، استاد علی صفایی حائری
داستانک 15
به خدا بده تا به خاک ندهى
يكى از تجار قدیم، زمينهاى زيادى داشت بىحساب… و مترش شده بود تا هزاران تومان. با او صحبتها شده بود كه بيا و همهاش را بده و براى اين كارها بگذار. تاجر مىشنيد و نرم مىشد. بعد فكر مىكرد و مىجوشيد كه نمىتوانم. مىگفت: مىگوييد كه ناخن را از گوشتم بكنم…، جوابش دادند كه اگر ناخن انگشت تو عفونت كرد و يا كزاز گرفت، آيا حاضر نيستى كه از انگشت خودت بگذرى؟ اين ثروتها را اگر به كار نگيرى مىگندد. اين ثروت و اين قدرت و اين نيروها و اندامها را پيش از آنكه به خاک بدهى، به خدا بده و در اين راه بگذار.
اين سيبهاى گنديده در كنار نهرها و فاضلابها دارند با تمامى دهن گنديدهشان فرياد مىكنند كه اگر ما را به مصرف نرسانيد، مىگنديم، آيا اين فرياد را نمىشنوى.
هنگامى كه اين ديد با همان حب به نفس و ترس از مرگ همراه مىشود، عشق به نفس اثر عوض مىكند. تو خودت را بدست مىآورى و از دنيا كام مىگيرى. اين تركيب جديد است كه همان بدىها را تبديل مىكند و سربازهاى نفس را به اطاعت تو وامىدارد و اين قلعه را از درون فتح مىكند.
منبع: کتاب صراط، صفحه 108، استاد علی صفایی حائری
داستانک 16
خدا مىدهد!
در مرحلهى اعتصام، توكل در تو ريشه مىگيرد و نيرومند مىشود، چون تو با وجود تمام وسيلهها، نارسايى را ديدهاى و بدون هيچگونه امكان، بلوغ و بهرهبردارى را تجربه كردهاى. و اين است كه تكيهى تو از وسيلهها بريده شدهاست، با وجود تمامى وسيلهها مغرور نمىشوى كه رسيدم و بدون هيچگونه وسيله مأيوس نمىشوى كه ماندم؛ و اين معناى توكل است.
جوانكى بود كه به گفتهى خودش از پدرش آن هم پدر ثروتمندش بريده بود و به قم آمده بود. جوان نيرومندى بود كه بيكارى بيچارهاش مىكرد. او نه درس مىخواند و نه برنامهاى داشت و نه دنبال كار مىرفت، فقط در خانه مىنشست كه خدا روزيش را برساند و از اين و آن گدايى مىكرد؛ كه بايد گرفت و برداشت. به او گفتم اگر بناى گرفتن بود چرا از دست پدرت نگرفتى كه از زير پاى اينها بگيرى؟! و گفتم كه اگر توانايى خودت را به كار گرفتى او براى تو بودجههايى در نظر گرفته، نه اينكه همين طور بىعار بمانى و به گدايى تن بدهى و اسمش را يگانگى بگذارى.
مدتى گذشت و چند روزى هم به كار پرداخت، ولى دوباره كنار كشيد و زمستان سردى را با فلاكت گذراند و آخر سر هم از تمام ادعاهايش دست كشيد، كه بابا اينها حرف است كه خدا مىدهد. من پدرم در آمد و خدا نداد. بايد خودم دست به كار شوم. بيچاره خيال مىكرد كه تمام هستى بايد باج گشاد بازى او را بدهد تا ايشان دلش نشكند و يا خدا را متهم نكند.
در روايت است كه موسى مريض شد، دنبال درمان نرفت كه مىخواهم تو شفايم بدهى. به او گفتند كه آيا مىخواهى به خاطر توكل تو اثر و خاصيتى را كه در داروها گذاشتهام، باطل كنم. تو دارو را بخور كه من تو را شفا دادهام؛ كه اين شيرهاى آب هر چه دارند از چشمههاست، از بىنهايت، از خودشان ندارند. ما كوريم و در واسطهها ماندهايم و يا به واسطهها پشت پا زدهايم به ادعاى اينكه موحديم و بر او تكيه داريم، در حالى كه تو با ديد توحيدى جز او نمىبينى و تمامى واسطهها را واسطه مىبينى و احساس ضعف و ذلت و وابستگى و ارادت، نخواهى داشت. تو اسير كسى نيستى كه بگويى بدون او هلاكم و بىاعتنا به نعمتها و واسطههاى او هم نيستى، كه بگويى من مىخواهم فقط خدا برساند. تو از وسيلههايى كه برايت گذاشتهاند بهره بردار، كه اين شكر نعمت است. كسى كه از واسطهها بهره برندارد، از منبع بهره نمىگيرد، كه: «مَنْ لَمْ يَشْكُرِ الْمَخْلُوقَ لَمْ يَشْكُرِ الْخالِق».
منبع: کتاب صراط، صفحه 142، استاد علی صفایی حائری
داستانک 17
عبوديت نه عبادت
رندى مىخواست مرا نقد بزند و بشناسد، امّا آنقدر ناشيانه كه من هم فهميده بودم و خودش هم فهميده بود كه من فهميدهام، ولى به روى خود نمىآورد و با غرور مىگفت: كه من با خيلىها گفتوگو كردهام و از خيلىها پرسيدهام كه براى رسيدن به كمال از چه راهى بايد رفت. بعضىها مرا به رياضت دعوت كردهاند و به تمركز و خلوت دستور دادهاند. بعضى به عبادت و ذكر و نماز و مستحبات، بعضى به خدمت به خلق و محبت و ايثار، بعضىها به جهاد و شهادت. تو چه مىگويى؟ تو كدام راه را انتخاب مىكنى؟
اين پيدا بود كه من هر كدام از اينها را انتخاب مىكردم، او به مقصود رسيده بود و من را در جوالى كرده بود و به چوب بسته بود. من خنديدم و نگاهش كردم. بىتاب بود و تحمل نگاه را نداشت. مثل بچهها اصرار مىكرد كه بگو عبادت يا… گفتم: هيچ كدام. نه عبادت، نه رياضت، نه خدمت و نه شهادت… تعجب كرد و ديد كه شكار از دستش پريد. او خيال مىكرد كه راهها را بسته و مرا به تور انداخته و از زبان خودم، شناسايىام كرده است. او حساب مىكرد كه اگر جوابش را ندهم، باز جوابش را گرفته است، امّا حساب اين يكى را نكرده و جا خورد.
گفتم: نه شهادت، نه رياضت، نه خدمت و نه عبادت، بل عبوديت، بل اطاعت. از تو تنها عمل نمىخواهند. عمل اسكناس است كه ارزش ندارد. ارزش آن وابسته به پشتوانهى آن است. مهم عبادت نيست، مهم عبوديت است.
ببين اين نماز، اين ذكر، اين رياضت و اين خدمت و يا اين شهادت و جهاد، امرى و تكليفى به آن رسيده است. پس تمامى اينها ارزش دارد و پذيرفته است و يا امرى به آنها نرسيده است. پس تمامىشان بر باد است.
كُلُّ اَمْرٍ ذى بالٍ لَمْ يُبْدأ بِبِسْم اللَّهِ فَهُوَ اَبْتَر. آنچه نشان او را بر خود ندارد، دم بريده است، ناقص است، بىارزش است. آنچه از او نشان گرفت، معنى دارد، حتى اگر جمع كردن پشكلها و پاک كردن بينى يتيمى باشد.
منبع: کتاب صراط، صفحه 145، استاد علی صفایی حائری
داستانک 18
تاجرى كه بوق خريد
تاجرى با سرمايهاش به پيلهورى پرداخت و به شهرى رسيد كه در آن بوق زياد بود و خيلى ارزان و تاجر وسوسه شد و تمام سرمايهاش را بوق خريد. در آن زمانها بوق را براى حمام مىخريدند تا هنگام سحر به اين گونه اهل دل خبردار شوند و خود را به آب بزنند. هنگامى كه تاجر به شهر رسيد، كسى نبود كه بوق او را بخرد و بازارى نبود كه آن همه بوق را جذب كند. حداكثر چند تايش آب شد و بقيهاش باد كرد و متورم شد. و اين داستان شده ضرب المثلى براى آنها كه تجارت بوق مىكنند و بازار را نمىسنجند.
يک بازار، بازار پايين است با خريدارهايى به نام دل و هوسهايش و به نام مردم و حرفهايش و به نام دنيا و جلوههايش، با ثروت و قدرت و شهرت و مدارک و عنوانهايش و به نام شيطان و وسوسههايش و يک بازار هم بازار ديگرى است با خريدارى به نام اللّه، مالک، رحيم، مهربان…
اگر اين خلق، از فرزندم گرفته تا زنم، تا پدرم، تا مادرم و ديگران به من چيزى دادند و برايم لذتى آوردند بايد بسنجم كه چه چيز از من گرفتهاند. آيا اينها بيش از آنچه دادهاند، از من نگرفتهاند؟ مغز من و دل من و عمر من به سوى آنها رفته، سرم شده مستراحشان و دلم شده انبار موجودها و بتخانهشان و عمرم شده چراگاه و جولانگاهشان، كه چى؟ خودم هم نمىدانم، فقط اسير عادتها و هوسها شدهام و از فكرم و سنجشم و ارادهام كارى نكشيدهام.
فكرم، فقط در حساب خانه و اجارهاش كلنجار مىرود و عقلم، دخل و خرج را مىسنجد و ارادهام در اين تكرار خوردن و خوابيدن و خوش بودن، گرفتار شده است. از خودم و سرمايههايم ماندهام. اگر اينها را شناخته بودم، ديگر به كم قانع نمىشدم و اگر تجارتها و سودها را محاسبه كرده بودم، هيچ گاه دوبار ضرر نمىدادم و از يک سوراخ دو بار گزيده نمىشدم. من با اين همه پا، فقط تا توالت و آشپزخانه رفتهام و با اين همه سرمايه، فقط بوق حمام خريدهام، آن هم در دهى كه حمام ندارد و قدرت جذب اين همه بوق را ندارد.
من از خانهى وسيع وجودم با قسمتهاى گوناگون و اتاقهاى متعدد، فقط به مستراحش چسبيدهام و به آن مشغول شدهام، در حالى كه بايد تمام اين اتاقها منظم مىشد. همان طور كه دست و پا و موى و اندامم را منظم مىكنم و پرورش مىدهم، بايد دل و مغز و فكر و عقل و ارادهام و روحم را پرورش مىدادم و در جاى خود مىنهادم و در جاى خود به جريان مىانداختم.
منبع: کتاب رشد، صفحه 37، استاد علی صفایی حائری
داستانک 19
يكى از اعتبار، يكى از دارايى
يكى از بزرگان[در آن ایام]، از ثروتمندى ارادتمند، بيش از يک ميليون تومان قرض گرفته بود و به بيچارهها رسانده بود. هنگام احتضار آن بزرگمرد، اين ثروتمند در بالينش نشسته بود و به كار خود فكر مىكرد كه با اين همه پول چه خواهم كرد و چه خواهند كرد.
در اين فكر بود كه اشکهاى آن بزرگ، او را به خود آورد، پرسيد: چرا ناراحت هستيد؟ چرا اشک مىريزيد؟ بزرگمرد، آرام، با زبانى كه مرگ رفته رفته رمقش را مىگرفت، گفت: اكنون من بر حق وارد مىشوم و او از نعمتهايى كه به من داده، باز خواست خواهد كرد. اگر از من بپرسد، تو اعتبار داشتى كه دو ميليون قرض بگيرى و اين پولى بود كه آنها مىدادند و صدمه نمىخوردند و آخر سر هم مىتوانستند با ما حساب كنند، من چه جواب بدهم؟
ثروتمند به خود آمد كه اين مرد از اعتبارش مسئول است و من از داراييم مسئول نيستم؟
«لتسئلن يومئذ عن النعيم»
او هم از سر هستى خويش برخاست.
منبع: کتاب فقر و انفاق، صفحه 71، استاد علی صفایی حائری